زیبا...

  • بی نام
  • چهارشنبه ۲۶ ارديبهشت ۹۷
  • ۰۱:۳۷

دکلمه خوانی خسرو شکیبایی




+ مهربانی را بیاموزیم

+ فرصت آینه ها در پشت در ماندست

+ روشنی را می شود در خانه مهمان کرد

+ می شود در عصر آهن آشنا تر شد

+ سایبان از بید مجنون ، روشنی از عشق

+ می شود جشنی فراهم کرد

+ می شود در معنی یک گل شناور شد

+ مهربانی را بیاموزیم

+ موسم نیلوفران در پشت در ماندست 

+ موسم نیلوفران یعنی باران هست

+ یعنی یک نفر آبیست

+ موسم نیلوفران یعنی یک نفر می آید از آن سوی دلتنگی

.

.

.

قسمتی که به نظرتون قشنگ بود رو بنویسید 

همراهِ...

  • بی نام
  • سه شنبه ۲۵ ارديبهشت ۹۷
  • ۱۴:۴۰

دو روز بود که از همراه ام جدا شده بودم 

نه این که بخوام اون ترکم کرده بود

کلی از کارهام بخاطرش عقب افتاد  (آخه کارهامون رو با هم انجام میدادیم و یکی اگه نباشه اون یکی لنگ میمونه)

کلی غصه خوردم که چرا بی خبر گذاشت و رفت

این دو روز رو میشه گفت 70 درصدش خواب بودم چون وقتی همراهت نباشه

دیگه حوصله کار کردن هم نداری قبول دارید ؟

خیلی خیلی از دستش عصبانیم 

انقدر اعصابم خورد شده بود از دستش که دیگه نمیخواستم ببینمش و میخواستم یک همراه دیگه 

برای خودم پیدا کنم که بی خبر نزاره بره و منو در کوهی از مشکلات رها کنه

ولی تا آمدم اینکار رو انجام بدم سریع خودشو رسوند

با این که هیچ بهانه ای نداشت یا نمیخواست بگه و بار اولش هم نبود

ولی چون خیلی کمک حالم بود و همراهم بود  بخشیدمش

همراهِ اول 

:)

ارسال کتاب به بلاگرها

  • بی نام
  • يكشنبه ۲۳ ارديبهشت ۹۷
  • ۰۳:۲۶

سلام 

ما در طول سال ها کتاب هایی را خریداری کردیم که دوستشان می داشتیم و یا دیگران به ما معرفی کردند و بعد از خواندن دوستشان داشتیم

حال اگر یک حساب سرانگشتی کنید میبینید که یک هزینه گزاف برای خرید کتاب پرداختید

در این پست میخواهم از تمام بلاگر های عزیز خواهشی داشته باشم 

میخواهم پیشنهاد بدهم که بجای این که برخی کتاب ها را خریداری کنید از هم دیگه قرض بگیرید یا با کتاب دیگری تعویض کنید 

با این کار از چند چهت به هم و به جامعه کمکی هر چند کوچک کرده ایم

یک این که کتاب های بیشتری را میتوانید مطالعه کنید به این صورت که با قرض و یا تعویض کتاب با کتاب دیگری هزینه خرید کتاب را صرف کتاب های دیگر میکنید

دو این که از اتلاف و هدر رفت کاغذ که هر روز باعث قطع شدن تعداد بی شماری کتاب می‌شود به نوبه خود کاستیم.

سه این که کسانی که بخاطر مشکلات مالی نمیتوانند کتاب خریداری کنند را یاری کرده اید 

نمیدانم که این طرح در وبلاگی درحال اجرا است یا خیر اگر درحال اجرا است لطفا به بنده هم اطلاع دهید و اگر نیست نظرتان را بگویید و اگر موافق هستید صفحه ای با عنوان کتاب های من ایجاد نمایید، کتاب های تان را بنویسید و اسم وبلاگتان را برای من ارسال کنید تا لیست مرجعی آماده شود .

پ.ن: همین الان میتونید کتاب های این بنده حقیر را در این قسمت مشاهده نمایید

شعر عشق

  • بی نام
  • يكشنبه ۲۳ ارديبهشت ۹۷
  • ۰۳:۰۳

در جمع شبانه دوستان بودم که یکی از دوستان شعری خواند 

به دلم چسبید و تصمیم گرفتم برای شما هم بازنشر کنم (با این که میدانم اکثریت شما این شعر را خوانده و شنیده اید)

شعر از زبان حمید مصدق در 10 سالگی

تو به من خندیدی و نمی دانستی
من به چه دلهره از باغچه همسایه سیب را دزدیدم
باغبان از پی من تند دوید
سیب را دست تو دید

غضب آلود به من کرد نگاه
سیب دندان زده از دست تو افتاد به خاک
و تو رفتی و هنوز
سالهاست که در گوش من آرام آرام
خش خش گام تو تکرار کنان می دهد آزارم
و من اندیشه کنان غرق در این پندارم
که چرا باغچه کوچک ما سیب نداشت

 

جواب از زبان فروغ فرخزاد 15 سال بعد 

من به تو خندیدم
چون که می دانستم
تو به چه دلهره از باغچه همسایه سیب را دزدیدی
پدرم از پی تو تند دوید
و نمی دانستی باغبان باغچه همسایه
پدر پیر من است
من به تو خندیدم
تا که با خنده تو پاسخ عشق تو را خالصانه بدهم
بغض چشمان تو لیک لرزه انداخت به دستان من و
سیب دندان زده از دست من افتاد به خاک
دل من گفت: برو
چون نمی خواست به خاطر بسپارد گریه تلخ تو را….
و من رفتم و هنوز سالهاست که در ذهن من آرام آرام
حیرت و بغض تو تکرار کنان
می دهد آزارم
و من اندیشه کنان غرق در این پندارم
که چه می شد اگر باغچه خانه ما سیب نداشت

 شعری از جواد نوروزی

دخترک خندید و
پسرک ماتش برد
که به چه دلهره از باغچه ی همسایه، سیب را دزدیده
باغبان از پی او تند دوید
به خیالش می خواست
حرمت باغچه و دختر کم سالش را
از پسر پس گیرد
غضب آلود به او غیظی کرد
این وسط من بودم
سیب دندان زده ای که روی خاک افتادم
من که پیغمبر عشقی معصوم
بین دستان پر از دلهره ی یک عاشق
و لب و دندان ِ
تشنه ی کشف و پر از پرسش دختر بودم
و به خاک افتادم
چون رسولی ناکام
هر دو را بغض ربود
دخترک رفت ولی زیر لب این را می گفت
او یقیناً پی معشوق خودش می آید
پسرک ماند ولی روی لبش زمزمه بود
مطمئناً که پشیمان شده بر می گردد
سالهاست که پوسیده ام آرام آرام
عشق قربانی مظلوم غرور است هنوز
جسم من تجزیه شد ساده ولی ذرّاتم
همه اندیشه کنان غرق در این پندارند
این جدایی به خدا رابطه با سیب نداشت

نمایشگاه کتاب+روز آخر+باران

  • بی نام
  • يكشنبه ۲۳ ارديبهشت ۹۷
  • ۰۲:۲۷

خوب روز آخر نمایشگاه هم با یک باران شدید و عالی تموم شد (البته دم دم های بعدظهرر بود باران) 

چند تایی عکس گرفتم از باران ، گفتم بزارم براتون 

+جمعیتی در مقابل ورودی ها منتظر قطع شدن باران